آخرین ماه سال که می شود، افسوس هایی لعنتی گریبان مرا می چسبد. افسوس هایی نه فقط از بابت همین یک سال ناقابل؛ بل از بابت همه ی طول زندگی ام…
کارهایی که بایستی انجام می دادم و ندادم،
جاهایی که نبایستی می رفتم و رفتم؛
حرف هایی که بایستی می زدم و نزدم،
افرادی که نبایستی تحویل می گرفتم و گرفتم؛
فرصت هایی که بایستی تعقیب می کردم و نکردم،
فریب هایی که نبایستی می خوردم و خوردم…
و در یک کلام؛
چیزهایی که نبایستی می شد؛ اما که شد!
(نفرین بر این مصایب و افسوس های لعنتی زندگی.)
چه کسی است او که افسوس نخورد؟
کدامین زندگی است که بی حسرت طِی شود؟
کدامین دست، دستِ مرا خواهد گرفت؟
و چه کسی است او که حق مرا می ستاند؟
(نفرین بر این مصایب و افسوس های لعنتی زندگی.)
_______
اما پس از این همه، آنچه که همیشه تسلی بخش خاطر آزرده ی من می شود، سه چیز است:
یک) هیچ اراده ای جز اراده ی خود من در کار نبوده و هیچ کسی نبوده است که بتواند چیزها را جور دیگری بخواهد که “نخواسته باشد”.
دو) من در همه حال بهترین تصمیم خود را گرفته ام و چیزی فرای آنچه که در آن لحظه می دانسته و می توانسته ام حقیقتا “نمی دانسته و نمی توانسته ام”.
سه) جهان یک سَرای “درهم برهمی” است که چیزهای درون خود را جبرا و کورکورانه شخم می زند و اوضاع می توانسته که تصادفا خیلی بدتر هم بوده باشد که “خوشبختانه تصادفا آنقدر بد نشده”.
سرآخر، این ها تسلی بخشی هایی برای مَنَند که در این پایان سال، طناب های فکر خود را به سرشاخه های خشک و بی برگ آن ها ببندم و هِی تاب بخورم و هِی تاب بخورم و آنقدر تاب بخورم، تا اینکه؛
این شاخه ها سبز شوند و برویند و میوه دهند،
زیرا که این میوه های شیرین؛
انتقام مَنَند از این افسوس های تلخ،
هم اکنون، در پیشواز فصل رویش…
– دِی داد