وقتی صحبت از خوبی می شود، آنگاه این فکر به ذهن آدمی خطور می کند که بدون داشتن درکی از بدی، به درکی از خوبی نایل نخواهیم آمد؛ پس خوبی به تنهایی کافی نیست و در سیستم فکری خود، بدی را نیز می بایست که لحاظ نمود.
همچنین این فکر نیز ما را درگیر خود می کند که یک خوبی بی حد و حصر چونان بدی تلقی شده و هر آنچه که خوب است، می بایست متعادل نیز باشد و شاید همان مرز افراط و تفریط (بدی) باشد که خوبیِ واقعی را برای ما تعریف کند. این یک واقعیت است که نمی توان به درک کاملی از خوبی رسید. پس شاید می بایست که آن را به مصادیقش شناخت. مصادیقِ خوبی بسیار زیادند و توصیف آن ها بطور کلی میسر نیست.
من در نظریه ی خود یک “خوبیِ خوب” را یک خوبی مثبت و بطور فنی تر یک خوبی متعادل می دانم. یک خوبی متعادل آن قسم از خوبی است که بد نیست. اگر بخواهیم به لفظ خوبی بسنده کنیم، همانطور که پیش از این تجربه کرده ایم، به خوبی های بد و بدی های خوب خواهیم رسید؛ پس رسیدن به درک درستی از مفهوم خوبی به چیزی بیش از کلمات نیازمند است. نتیجتا اینکه علاوه بر مسئله ی خوبی و بدی ما به اصل دیگری نیازمندیم و من این اصل را “اصل تعادل” می نامم.
شاید برخی ها ادعا کنند که این تعادل در نفسِ خودِ خوبی موجود است یعنی اینکه خوبی از آن حیث که خوبی است حتما متعادل نیز هست اما این خطایی بیش نیست. زیرا بر همین سیاق می توان گفت: “پرتقال از آن حیث که پرتقال است، شیرین نیز هست!” در صورتیکه می دانیم اینگونه نبوده و ما پرتقال های ترش نیز داریم. تز من در این نوشتار معرفی “اصل تعادل” بعنوان شرط کافی اخلاقیات است. تعادل خود از جنس خوبی نیست بلکه کیفیتی بنیادین از چیزهاست که آن ها را شایسته ی لفظ خوبی می کند، بعبارت دیگر این دو قابل تحویل به هم نبوده و خوبی و تعادل ذاتا از هم منفکند.
نهایتا اینکه اصل تعادل، اصل ممیزه ی خوبی از بدی و نهایتا شاقول تمامی اخلاقیات است…
به نظر من برای پیش رفتن در جهت اصل تعادل لازم است بپذیریم که باید بارها آزمایش کنیم و احتمالا بارها نیز اشتباه کنیم در عین حال از انگیزه ای برخوردار باشیم که نگذارد در این مسیر ناامید شویم.
سپاس پوریا جان! فرمایش شما مصداق کامل رویکردهای علمی است که در آن ها تجربه ورزی و خردورزی توامان مورد توجه قرار می گیرند.