رویکرد پدیدارشناختی در فلسفه ایجاب می کند که در مواجهه با پدیدار بدون هرگونه پیش فرض، مدل پیش ساخته و یا تورش فکری عمل کنیم و در نهایت در راه شناخت آن به ارایه ی توصیفی مبسوط بسنده کنیم. این رویکرد اگرچه در راستای حصول شناخت نمی تواند راه گشا باشد (و این از آنجائیست که شناخت بدون چارچوب تفسیر و یا همان الگوهای شناختی از پیش ساخته ی متاثر از تجربه ها محقق نمی گردد)؛ اما برای حصول آرامش روانی می توان بدان تمسک جُست.
این رویکرد اگرچه نمی تواند ما را به ذات حقیقت نزدیک کند اما می تواند کاربردی شگرف در راستای سبک شدن روان آدمی در جریان اتفاقات زندگی داشته باشد.
بنظرم نگریستن به اتفاقات جهان پیرامون صرف نظر از هرگونه تفسیری (چه مثبت، چه منفی) بسی بیشتر از مثبت اندیشی در راستای پالایش روانی فرد کمک رسان خواهد بود. مثبت اندیشی با نوعی تمرکز همراه بوده و نیازمند صرف انرژی است، علاوه بر آن مکانیسم مستتر در آن بنوعی مکانیسم خویشتن فریبی است و این معمولا با جریان خردورزیِ حاکم بر مجموعه ی ذهن – روان آدمی منافات دارد، از اینرو هنگامیکه فرد خود را درگیر مثبت اندیشی می کند، تضاد بین مثبت نگریستن به وقایع بیرونی منفی با مدل های حقیقت جویانه ی اندرونی (که این تضاد خود را در فرآیند مثبت نگری متجلی می سازد) تعادل وجودی وی را بر هم خواهد زد.
بر عکس پیشنهاد من تلاش فرد در راستای تفسیر نکردن اتفاقات بیرونی است. تلاشی در راستای توصیف صرف وقایع نه ارایه ی تفسیر مثبت و یا منفی از آن. مثبت اندیشی قطعا بهتر از منفی نگری است اما بهترین نیست. من اسم رویکرد پدیدارشناختی را واقع بینی نیز نمی گذارم، زیرا واقعیت، بُعد “چیزها-در-خود” است و ما دسترسی به آن نخواهیم داشت. آنچه که ما بدان دسترسی داریم بُعد “چیزها-برای-ما” ست و این ما هستیم که نمی بایست الگوهای شناختی خویش را در توصیف اندرونی آن واقعیت (برای خودمان) وارد کنیم و این سرآغاز نوعی نگاه پدیدارشناختی به جهان است.
بطور مثال یکی از عللی که همواره سبب می شود که ما در برابر رویدادهای زندگی جهت گیری های شناختی و بتبع آن قضاوت های احساسی – عاطفی داشته باشیم همین امر است که جوری پرورش یافته ایم که در قبال چیزهایی که در اطرافمان رخ می دهند دست به شناخت زده و رأی صادر کنیم.
اینکه ما با کسی روبرو می شویم و تماما در برابر وی به شکل اندرونی به قضاوت هایی دست می زنیم و سپس برای قضاوت های خود ادلّه جمع می کنیم در اثر همین علت است، اینکه ما جوری ساخت یافته که نتوانیم نسبت به چیزی بیرون از خودمان رویکرد پدیدارشناسانه داشته باشیم، بلکه رویکردمان، رویکرد شناسانه ی محض است و در خلال همین شناسایی محض است که الگوهای خود را به موضوع شناسایی تحمیل کرده و با جادوی ذهن و روانمان، آن چیزی بیرونی، آن موضوع شناسایی؛ برای ما شبیه به الگوهای شناختی مان شده و ما سرآخر همین مسئله را دوباره شاهدی برای ادعای خویش گرفته و به درایت شخصی خود احسنت می گوییم.
من این رویکرد مبتنی بر ژوژمان دایمی نسبت به جهان پیرامون را نمی پسندم، علت این عدم کنار آمدن این است که الگوهای ما که ساخت آگاهی ما یا همان چارچوب تفسیر ما را فراهم می کنند، در عمده ی موارد در اثر خطاهای ذهن و روان ما شکل گرفته و سپس بطریق ناسازگاری تحکیم یافته اند. شاید پرسشی که در این انتها به ذهن مخاطب خطور کند، چگونگی رهایی جُستن از تار و دام این دست الگوها و رسیدن به نیروانای حالت پدیدارشناختی یا فاز بی قضاوتی است؟!
توصیه ی من به خود و سایر خوانندگان، تمرین این نحوه ی جدید شناسایی است. باید بگونه ای به سکوت فرو رفته و در کوران جریانات زندگی همچون یک کودک به وقایع بنگریم، بدون هرگونه تفسیری، بدون هرگونه قضاوت بد و خوب، نام و ننگ و… باید همچون یک دوربین فیلمبرداری عمل کنیم، دوربینی که می بیند و می شنود ولی فقط ضبط و ثبت می کند و دخل و تصرفی در آن روا نمی دارد و قضاوتی از رویدادهای اطراف نداشته و مضطرب نمی شود و قضاوت های سایرین در رابطه با چیزها را نیز نشنیده گرفته و از یاد می برد…